اشعار محمدعلی بهمنی پر از لطافت و شور است. غزلهای عاشقانه او به خصوص در همه این سالها بارها مورد توجه مردم، خوانندهها، شاعران جوان و اهالی ادب و هنر بوده است.
راستان| این شاعر حوالی ساعت ۲۳ شامگاه جمعه نهم شهریور ۱۴۰۳ از دنیا رفت.
بهمنی در پی بروز عارضه مغزی در بیمارستان بستری بود. اینشاعر که طی چندسال گذشته با بیماری و کسالت دست به گریبان بوده، شنبه شب ۲۰ خرداد دچار سکته مغزی و در بیمارستان بستری شد.
در زیر برخی از بهترین اشعار این شاعر معاصر را برای شما انتخاب کردهایم.
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی، چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را، اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را میجویم
تازه مییابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرامتر از پلک تو را میبندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
***
چگونه میشودای همزبان! زبان را کشت
سکوت کرد و به لب بغض بیامان را کشت
چگونه میشود آیا گلایه نیز نکرد
که میهمان به سر سفره میزبان را کشت
میان گندم و جو فرق آنچنانی نیست
کسی به مزرع ما اعتبار نان را کشت
هر آنچه میوه در این باغ، رایگان شما
ولی عزیز من! این فصل، باغبان را کشت
ببخش، با همة درد و داغ، میدانم
نمیتوان به یکی ابر، آسمان را کشت
***
در این زمانه بیهایوهوی لالپرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه نا باور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کمند ماهی زلال پرست
رسیدهها چه غریب نچیده میافتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جزا نالحق نیست
کمال دارد برای من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است
به تنگ چشمی نا مردم زوال پرست
***
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
بدیناسن خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب
تبی این کاه را، چون کوه سنگین میکند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتشها …. خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنیای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسیها میکنم هرشب
تمام سایهها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هر شب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب
۱. بهار بهار صدا همون صدا بود
صدای شاخهها و ریشهها بود
بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد، اما خودت کجایی
وا بکنیم پنجرهها رو یا نه
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه
وا بکنیم پنجرهها رو یا نه
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل، باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه، منتظر یه مهمون
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصهها بود
خواب و خیال همه بچهها بود
یادش بخیر بچگیا چه خوب بود
حیف که هنوز صبح نشده غروب بود
آخ که چه زود قلک عیدی هامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفها رو نقطه چین کرد
خنده به دل مردگی زمین کرد
چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت
وا شدن پنجرهها رو دوست داشت
بهار اومد پنجرهها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرفی از حرفهای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود
دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود
بهار بهار صدا همون صدا بود
صدای شاخهها و ریشهها بود
بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد، اما خودت کجایی
وا بکنیم پنجرهها رو یا نه
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه
یادش بخیر بچگیا چه خوب بود
حیف که هنوز صبح نشده غروب بود
چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت
وا شدن پنجرهها رو دوست داشت
چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت
وا شدن پنجرهها رو دوست داشت
***
۲. باید به فکر تنهایی خودم باشم
دست خودم را میگیرم و
از خانه بیرون میزنیم
در پارک
به جز درخت
هیچ کس نیست
روی تمام نیمکتهای خالی مینشینیم
تا پارک
از تنهایی رنج نبرد
دلم گرفته
یاد تنهایی اتاق خومان میافتم
و از خودم خواهش میکنم
به خانه بازگردد
***
۳. طوریم نیست، خرد و خمیرم
فقط همین!
کم مانده است بی تو بمیرم
فقط همین
از هرچه هست و نیست گذشتم
ولی هنوز
در مرز چشمهای تو گیرم
فقط همین
با دیدنت زبان دلم بند آمده است
شاعر شدم که لال نمیرم
فقط همین!
***
۴. فالمان هرچه باشد
باشد ...
حالمان را دریاب!
خیالکن حافظ را گشودهای و میخوانی:
«مژدهای دل که مسیحا نفسی میآید»
یا
«قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود»
چه فرق؟
فال نخواندهی تو
منم!
دل من یه روز به دریا زد و رفت / پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنهء کفش فرارو ور کشید / آستین همت رو بالا زد و رفت
دل من یه روز به دریا زد و رفت / پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنهء کفش فرارو ور کشید / آستین همت رو بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب / سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود / به سرش هوای حوٌا زد و رفت
دفتر گذشتهها رو پاره کرد / نامهء فرداها رو تا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود / به سرش هوای حوا زد و رفت – به سرش هوای حوا زد و رفت
صبح امروز در حالی که هوای توچال بارانی بود، کوهنوردان...
ویدئویی از مهرداد صدیقیان تحت فشار یک دختر در شبکه...
داماد چینی فیلم خیانت زنش را در تالار عروسی پخش کرد...
جواد خیابانی: بازیکنان تیم ملی می گویند سختی راه را...