
راستان| نام سعدی در کنار بزرگترینهای ادبیات فارسی قرار دارد. اشعار سعدی همگی سرشار از احساسات و ظرافتهای کلامی برای رساندن مقصود هستند. اگرچه سعدی اشعار اجتماعی، سیاسی، اخلاقی و... بسیاری دارد و آنها نیز خود برای خواندن و توجه بسیار ارزشمندند، اما اشعار عاشقانه سعدی به زیباترین شکل و با والاترین احساس، کلام و ذوق او را به ما منتقل میکنند.
در این مطلب از راستان گزیده خواندنی و جذابی از اشعار عاشقانه سعدی را برای شما جمعآوری کردهایم. پیش از آن نگاهی به زندگی نامه سعدی میکنیم.
مشرفالدین مصلح بن عبدالله بن مشرّف در حدود سال ۶۰۶ هـ. ق در شیراز متولد شد. در آن سالها هنوز نشانههای حملهی مغول به قلمرو زبان فارسی آشکار نشده بود؛ اتفاقی که یک دهه بعد رخ افتاد و تمامی شهرهای ایران را با تبعات بسیار مواجه ساخت.
سعدی در کودکی از پدر یتیم ماند و در دامان تربیت جد مادریاش -که پدرِ قطبالدین شیرازی، دانشمند بلندآوازهی آن روزگار بود- پرورش یافت. در جوانی، در حالی که آموزشهای مقدماتی را در زادگاه خویش فرا گرفته بود، سفری طولانی را آغاز کرد و در حدود سال ۶۲۰ هـ. ق، یعنی چندسال بعد از هجمهی مغولان، راه بغداد را در پیش گرفت تا تحصیلات خود را در این شهر، که هم مرکز خلافت اسلامی و هم مرکز مبادلهی دانش و معرفت بود، به اتمام رساند. نظامیهی بغداد در آن روزگار بزرگترین و نامورترین مرکز علمی جهان اسلام به شمار میرفت و سعدی مدتی در آن به «تلقین و تکرار» و دانشاندوزی سرگرم بود. برخورداری از برکات علمی نظامیهی بغداد از یکسو و ملاقات با افرادی، چون ابوالفضل بن جوزی، فقیه متشرع و نامآور و شهابالدین سهروردی، عالم و عارف مشهور دوران، در بنیان فکری او تأثیر بسیار گذاشت. در واقع میتوان گفت سعدی شریعت را از ابن جوزی و طریقت را از سهروردی آموخت و خود با ترکیب این دو بینش، راه میانه را برگزید.
پس از تحصیل علم در بغداد، میل به تجربهاندوزی در وجود سعدی، بر اندیشهی دانشاندوزی غلبه یافت و راه سفر در پیش گرفت. کوفه، بصره، حلب، شام، طرابلس، صنعا و حجاز برخی از مقاصد این سفر دور و دراز بودند. در خلال همین سفرها به زیارت خانهی خدا نیز مشرف شد و توقف طولانیمدتش در بلاد عرب سبب شد که با زندگی بادیهنشینان و زبان و ادبیات عرب نیز انس گیرد.
سعدی سرانجام پس از سی و پنج سال گشتوگذار و خانهبهدوشی، در حالیکه بیش از پنجاه سال سن داشت، با اندوختهای فراوان از دانش و تجربه، به شیراز بازگشت و این در حالی بود که آتش فتنهی مغول در بسیاری از شهرهای ایران رو به خاموشی نهاده بود.
در آن زمان، شیراز تحت امر ابوبکر سعد زنگی بود. دودمان سعد که اتابکان نام داشتند، با سیاست و چارهاندیشی توانسته بودند سرزمین فارس را از آتش هجوم تاتار در امان نگه دارند و همین موضوع، سبب فزونی ارادت شاعر به این خاندان و برگزیدن تخلص شعری سعدی برای خود گردید.
هنوز زمان زیادی از ورود سعدی به شیراز نگذشته بود که در سال ۶۵۵ هـ. ق، بخشی از دیده و شنیدههای خود را در قالب یک مجموعهی تعلیمی تدوین نمود و عنوان «سعدینامه» را برای آن برگزید (عنوانی که سالها است به قرینهی کتاب دیگرش، گلستان، بوستان نامیده میشود).
سعدی بخش دیگری از این یادداشتها را یک سال بعد به رشتهی تحریر درآورد و آن را گلستان نامید.
سالهای آخر حیات بارور سعدی در شیراز گذشت و سرانجام در سال ۶۹۰ هـ. ق چراغ عمرش خاموش شد و جسم خاکی او که با عشق آدمیت سرشته بود، در محلی که بعدها سعدیه نام گرفت به خاک سپرده شد.
در زیر برخی از زیباترین اشعار عاشقانه سعدی را بخوانید.
۱.
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم
گر چنان است که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
۲.
چون است حال بستانای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح میگذاری
یا خلوتی برآور یا بُرقَعی فروهِل
ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری
هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد
چون بر شکوفه آید باران نوبهاری
عود است زیر دامن یا گل در آستینت
یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گلها، چون گل میان خاری
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این میکِشد به زورم وآن میکُشد به زاری
ور قید میگشایی وحشی نمیگریزد
در بند خوبرویان خوشتر که رستگاری
ز اول وفا نمودی چندان که دل ربودی
چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله مینگاری
هر درد را که بینی درمان و چارهای هست
درمان درد سعدی با دوست سازگاری
۳.
چنان به موی تو آشفتهام، به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم، دیده بر نمیباشد
خلیل من، همه بتهای آزری بشکست
مجال خواب نمیباشدم ز دستِ خیال
درِ سرای نشاید، بر آشنایان بست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
غلام دولت آنم که پایبند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطیع امر توام، گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام، گر تنم بخواهی خست
نماز شام قیامت، به هوش باز آید
کسی که خورده بوَد مِی ز بامداد الست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز مِی و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سروِ خرامان ز پای ننشینی
چه فتنهها که بخیزد میان اهل نشست
برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
حذر کنید ز باران دیدهٔ سعدی
که قطره، سیل شود، چون به یکدگر پیوست
خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست
۴.
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمییارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را
هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت
بارها گفتهام این روی به هر کس منمای
تا تأمل نکند دیده هر بیبصرت
باز گویم نه که این صورت و معنی که تو راست
نتواند که ببیند مگر اهل نظرت
راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد
تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت
آن چنان سخت نیاید سر من گر برود
نازنینا که پریشانی مویی ز سرت
غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی
زحمت خویش نمیخواهد بر رهگذرتپ
۵.
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
۶.
دیدار تو حل مشکلات است
صبر از تو خلاف ممکنات است
دیباچهٔ صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است
لبهای تو خضر اگر بدیدی
گفتی: «لب چشمه حیات است!»
بر کوزهٔ آب نه دهانت
بردار که کوزهٔ نبات است
ترسم تو به سحر غمزه یک روز
دعوی بکنی که معجزات است
زهر از قبل تو نوشدارو
فحش از دهن تو طیبات است.
چون روی تو صورتی ندیدم
در شهر که مبطل صلات است
عهد تو و توبهٔ من از عشق
میبینم و هر دو بیثبات است
آخر نگهی به سوی ما کن
کاین دولت حسن را زکات است.
چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است
سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجات است
۷.
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه
که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصالْ مرهمی نِه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
بروای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبلهایت باشد بِه از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گِله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
۸.
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وآن چنان پای گرفتهست که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
چشم حسرت به سر اشک فرو میگیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سهل بود آن که به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
گر همه عمر ندادهست کسی دل به خیال.
چون بیاید به سر راه تو بیدل برود
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود
۹.
این بوی روحپرور از آن خوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است
ای باد بوستان مگرت نافه در میان؟
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پَر است؟
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست؟
یا کاروان صبح؟ که گیتی مُنَوّر است
این قاصد از کدام زمین است مشکبوی؟
وین نامه در چه داشت؟ که عنوان معطرست
بر راه باد عود در آتش نهادهاند؟
یا خود در آن زمین که تویی، خاکْ عنبر است؟
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مِسمار بر در است
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار.
چون گوش روزهدار بر اللهُ اکبر است
دانی که، چون همی گذرانیم روزگار؟
روزی که بی تو میگذرد روز محشر است
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق؟
کوته کنم که قصهٔ ما کارِ دفتر است
همچون درختِ بادیه، سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تَر است
آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جانِ مِجْمَر است
ناگفتههای خدادا عزیزی برای اولین بار: ۳۵ سال است هر...
سید محمد خاتمی به دلیل عارضه قلبی در بیمارستان بستری...
«برادران لیلا» به کارگردانی سعید روستایی اولینبار...
حمید فرخنژاد در گفت وگویی به شدت از محسن چاووشی برای...
معروفترین خانه اتوبانی در استان جیانشی چین، اخیرا...
اشکهای تلخ «چرسی»، رپر معروف، در گفتگو با علی ضیا...